آن هنگام كه آينه دل در پس غبار سراي نيستي ،
صفاي خويش را از كف مي دهد ، آن هنگام كه جان تشنه از دوري آبي ،
رو به سستي مي رود . آن هنگام كه ديده از نگريستن به سراب هستي
نماي دنيا خسته مي شود .
آن هنگام كه بالهاي روح بلندي خواه انسان، از سنگيني انديشه هاي
پوچ و وسوسه هاي شيطاني توان پرواز را مي بازد.
وآن هنگام كه درد غربت و دوري از نيستان هستي ،
درون اي جداي افتاده را مي آزارد و نفير از آن بر مي آورد.
...
... يك سلام و يك ديدار آن آينه را دگربار مي شويد.
...جان تشنه را سيراب مي كند
... ديده را روشنايي مي بخشد
...بالهاي ناتوان را توان پريدن باز مي دهد
... و درد غربت و دور افتادگي را آرام مي سازد
اين ، حكايت"زيارت" و رمز وراز"ديدار"است
ديدار با امامي كه او را همواره زنده و هميشه امام مي داني
نظرات شما عزیزان: